ماه رمضان سال 74 بود كه همراه بچه ها در ارتفاع 112 فكه مشغول جستجوى زمین بودیم. چند روزى مى شد كه شهید پیدا نكرده بودیم. بچه ها بدجورى شاكى شده بودند. از نگاه هاى مشكوك، فهمیدم چه قصدى دارند. تا آمدم به خودم بجنبم، همه دوروبرم را گرفته بودند. رسمى بود كه باید به آن تن مى دادم. هرگاه چند روزى شهدا دلشان خودشان را نشان ندهند، یكى از تازه واردین را خاک مى كنند تا شهدا دلشان به حال او بسوزد و خودى نشان دهند. تا آمدم التماس كنم كه نه! چند نفرى مرا خواباندند روى زمین و «محمدرضا حیدرى» كه پشت دستگاه بیل مكانیكى بود، در نزدیكى ام پاكت بیل را در زمین فرود برد و مقدار زیادى خاك رویم ریخت، فقط مواظب بودند كه خاك توى چشم و گوش و دهانم نرود. خاك را كه ریختند، رفتند سراغ كندن زمین و مرا به حال خود رها كردند، دم غروب هم بود و هوا مى رفت كه تاریك شود.
در حالیكه سعى مى كردم خاك ها را از جلوى صورتم رد كنم تا راحت تر نفس بكشم، نگاهم افتاد به همانجایى كه حیدرى بیل مكانیكى را در زمین فرو برده بود. دیدم یك تكه لباس بیرون زده است. بچه ها را صدا كردم. اول فكر كردند مى خواهم كلك بزنم تا از زیر خاك بیرون بیایم. آمدند جلو; تكه لباس را كه دیدند، باورشان شد ولى خیلى سریع اتفاق افتاده بود.
خاك ها را كه زدند كنار و بیرون آمدم، درست جایى كه مرا خاك كرده بودند، زیر محلى كه پاهایم قرار داشت، خاك ها را برداشتیم و پیكر او را درآوردیم كه كارت و پلاك داشت. جمجمه را كه بیرون آوردیم، یك گلوله به وسط پیشانى اش خورده بود. احتمالا جاى تیر خلاصى بود. اسم شهید «على نیرنا» بود. بدنش را هم دو سه متر آن طرفتر پیدا كردیم كه یك تركش از پشت به كتفش خورده بود و هنوز تركش توى استخوان بود.