یكى از تازه واردین را خاک مى كنند تا شهدا دلشان به حال او بسوزد
تبلیغات
به این سایت رأی بدهید
منوی کاربری


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
موضوعات
خبرنامه
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



لینک دوستان
آخرین مطالب
دیگر موارد

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 394
بازدید دیروز : 335
بازدید هفته : 841
بازدید ماه : 1565
بازدید کل : 71579
تعداد مطالب : 265
تعداد نظرات : 32
تعداد آنلاین : 1

آمار وب سایت

آمار مطالب

:: کل مطالب : 265
:: کل نظرات : 32

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 26

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 394
:: باردید دیروز : 335
:: بازدید هفته : 841
:: بازدید ماه : 1565
:: بازدید سال : 21763
:: بازدید کلی : 71579
نویسنده : mohammad
دو شنبه 5 اسفند 1392

ماه رمضان سال 74 بود كه همراه بچه ها در ارتفاع 112 فكه مشغول جستجوى زمین بودیم. چند روزى مى شد كه شهید پیدا نكرده بودیم. بچه ها بدجورى شاكى شده بودند. از نگاه هاى مشكوك، فهمیدم چه قصدى دارند. تا آمدم به خودم بجنبم، همه دوروبرم را گرفته بودند. رسمى بود كه باید به آن تن مى دادم. هرگاه چند روزى شهدا دلشان خودشان را نشان ندهند، یكى از تازه واردین را خاک مى كنند تا شهدا دلشان به حال او بسوزد و خودى نشان دهند. تا آمدم التماس كنم كه نه! چند نفرى مرا خواباندند روى زمین و «محمدرضا حیدرى» كه پشت دستگاه بیل مكانیكى بود، در نزدیكى ام پاكت بیل را در زمین فرود برد و مقدار زیادى خاك رویم ریخت، فقط مواظب بودند كه خاك توى چشم و گوش و دهانم نرود. خاك را كه ریختند، رفتند سراغ كندن زمین و مرا به حال خود رها كردند، دم غروب هم بود و هوا مى رفت كه تاریك شود.

 

در حالیكه سعى مى كردم خاك ها را از جلوى صورتم رد كنم تا راحت تر نفس بكشم، نگاهم افتاد به همانجایى كه حیدرى بیل مكانیكى را در زمین فرو برده بود. دیدم یك تكه لباس بیرون زده است. بچه ها را صدا كردم. اول فكر كردند مى خواهم كلك بزنم تا از زیر خاك بیرون بیایم. آمدند جلو; تكه لباس را كه دیدند، باورشان شد ولى خیلى سریع اتفاق افتاده بود.

 

خاك ها را كه زدند كنار و بیرون آمدم، درست جایى كه مرا خاك كرده بودند، زیر محلى كه پاهایم قرار داشت، خاك ها را برداشتیم و پیكر او را درآوردیم كه كارت و پلاك داشت. جمجمه را كه بیرون آوردیم، یك گلوله به وسط پیشانى اش خورده بود. احتمالا جاى تیر خلاصى بود. اسم شهید «على نیرنا» بود. بدنش را هم دو سه متر آن طرفتر پیدا كردیم كه یك تركش از پشت به كتفش خورده بود و هنوز تركش توى استخوان بود.




:: موضوعات مرتبط: خاطرات تفحص , ,
:: بازدید از این مطلب : 1093
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
مطالب مرتبط با این پست
دیگر شهدا تشنه نیستند.فدای لب تشنه ات پسر فاطمه(س).
روی عقیق نوشته بود:« به یاد شهدای گمنام»
شهدایی که در فاضلاب انداخته شده بودند
شهدایی که با شکنجه، زنده به گور شدند
هفت شهیدی که با قیچی‌های بزرگ فولادی از وسط جدا شده بودند
دیگر دنبال آب نبودیم . « شهید ابوالفضل ابوالفضلی»
ژنرال بعثی گفت: همراه این شهید پارچه قرمزرنگی بود
عکسی خندان از امام خمینی(ره) تو جیب شهید گمنام...
دیدیم روی پیشانی یک شهیدروئیده اند
راهی بازار شد.مثل دیوانه ها شده بود.عکس را به صاحبان مغازه ها نشان میداد
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه:








.:: This Template By : Theme-Designer.Com ::.
درباره ما
منو اصلی
نویسندگان
آرشیو مطالب
مطالب تصادفی
مطالب پربازدید
نظر سنجی

نظر شما در مورد وبلاگ چیست؟

پیوندهای روزانه
تبادل لینک هوشمند


  خندهتبادل لینک هوشمند خنده
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان دفاع مقدس و آدرس defaemoghadas3.tk لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.